من راه آشیان خود را از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه ای راحت رها مکن!
با من تلاش کن تا بدانم نمرده ام...!!!
نظرات شما عزیزان:
يك دانه كور
بي آنكه دنيا را ببيند
در لاي آجرهاي يك ديوار، گم بود
در آن جهان تنگ و تاريك
با باد و با باران غريبه
دور از بهار و نور و مردم بود
اما مدام احساس مي كرد
بيرون از اين بن بست
آن سوي اين ديوار، چيزي هست
اما نمي دانست، آن چيست
با اين وجود او مطمئن بود اين گونه
بودن زندگي نيست
هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد
هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد و دستي از نور او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد
او با سماجت بيرون كشيد
آخر خودش را از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار
شعر از عرفان نظرآهاري
ارسال در تاريخ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:خدا, شعر کوتاه , شعر عاشقانه , متن زیبا, متن کوتاه, توسط آوای خسته ( هانیه )