وقتی........................
وقتی تو خودت گیر می کنی
وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !
وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی
وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی
وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی
وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..
وقتی مجبوری خودتم گول بزنی
وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!
وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست
وقتی می دونی همه چی دروغه
وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی
وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..
وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت
وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته
وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه
وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..
وقتی نباید اونی باشی که هستی
وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست !
وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن
وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه
وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...
وقتی................................
نظرات شما عزیزان:
باحال بود ولی باید یه تصویر دیگه میذاشتی. آخه منم اینجوریم ولی بخاطر مطلب آقای بشار میخوام زندگی کنم. شما هم ناامید نباش و از امروز زندگی کن به معنای واقعی زندگی کن
پاسخ: اتفاقا من خیلی خیلی مثبت اندیشم و اصلا نا امید نیستم چون به این معتقدم که تاریک ترین نقطه ی شب نزدیکترین لحظه به طلوع خورشیده. امیدوارم همیشه امیدوار باشی در ضمن این مطلب بیشتر جنبه ی طنز داره چون خواننده تا انتها به امید یه راهکار برای حل این مشکلات میره اما فقط یه عکس میبینه.
دو روز مانده به آخر دنيا
دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود . پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد . به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد .دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : (( عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن . ))
لا به لاي هق هقش گفت: (( اما با يك روز ! با يك روز چه كار مي توان كرد !؟ ))
خدا گفت : (( آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد . )) و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : (( حالا برو و زندگي كن... ))
او مات و مبهوت، به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد . اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد . قدري ايستاد... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد . بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم .
آن وقت شروع به دويدن كرد زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود ، مي تواند بال بزند ، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد ، مي تواند...
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد ، زميني را مالك نشد ، مقامي را به دست نياورد اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد . روي چمن خوابيد . كفش دوزكي را تماشا كرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .
او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .
او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : (( امروز او در گذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود ! ))
عرفان نظرآهاري