سلام.
میلاد حضرت علی (ع) نبودم تا تبریک بگم.
برای همه آرزوی شادترین لحظه ها رو دارم.
در ادامه ی مطلب سخنان زیبایی از پدر بزرگوارمون: " مولا علی (ع) " آورده شده که خوندنش خالی از لطف نیست.
شاد باشید.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
ادامه مطلب...
یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند .
دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند .
مرد اول از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ٬ آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت .
هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد ٬ زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت .
مرد اول از خدا خانه ٬ لباس و غذای بیشتری خواست . فردایش به صورت معجزه آسایی تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت .
دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردای آن روز کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را هما جا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد ٬ پس همین جا بماند بهتر است .
زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد .
ندا ٬ مرد را سرزنش کرد که اشتباه می کنی ! زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید ...
مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟
ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !!!
کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازیهای دنیا دعا میکردی. برای خانهای پر از خوراکی، برای کمی بیشتر تاپ سواری... یادت هست؟
کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی های دنیا دعا می کردی.برای خانه ای پر از خوراکی ،برای کمی بیشتر تاپ سواری ...یادت هست؟بزرگ تر که شدی آرزو برایت قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن،کار و در آمد بود.به یاد داری؟ امروز هم... نمی دانم.نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،نمی دانم حواس دلت امروز زمام دار چه کسانی است ..تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...
ادامه ی مطلب را فراموش نکنید
ادامه مطلب...
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟! پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
یه ترانه هست که میگه:
آره مثل تو؛ تو دنیا کمه
فقط دلم با تو خاطر جَمعه
بیا خوش باشیم که این زندگی
فقط صد سالِ اولش غمه
عاشق این بیت آخرشم. یه جورایی بهم امیدواری میده
ادامه ی مطلب یادتون نره
ادامه مطلب...
شهادت پنجمین اختر تابناک، حضرت امام محمد باقر (ع) تسلیت باد.
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب دل مایی ز چه بیمار شدی
ادامه مطلب...
نمي بيني مگر دجاله هارا؟
سرود شوم نفي لاله ها را؟
ببين نشخوار صبح وشامشان را
طنين طعنه و دشنامشان را
برای مشاهده به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب...
دلم گرفته ای خدا
کو آن صدای آشنا
کو آن نوای دل نشین
کو آن شبای در خوشی
ادامه ی مطلب را مشاهده کنید
ادامه مطلب...
دل سروده ی من
تقدیم به عشق جاودان
من و تو
من و دل تنگی و غصه
من و خوشبختیِ خفته
منو شب ها زنده داری
من و دائم بی قراری
من و هردَم به دویدن
ولی هرگز نرسیدن
تو حوشیِ بی نهایت
نداری به غم تو عادت
تو چشای پر خمارت
میشه رفت رسید به غایت
تو بهونه واسه هستی
تو میْ ای برای مستی
تویی اون نوای سازم
تا ابد بهت می نازم
تویی رونق غزلهام
در پسِ پرده ی اوهام
تو یه حس پرغروری
واسه شبهام تو یه نوری
تویی امّید واسه ی قلب شکسته
که شده از غم دوریِّ تو خسته
تو بهونه واسه موندن
تو یه حسی واسه خوندن
واسه تا ابد رهایی
غم عشق تو سرودن
من همیشه یادت هستم
نگو این عهدو شکستم
تو همه هستی که هستم
تو خوبی که پات نشستم
آوای خسته (هانیه)
وقتی........................
وقتی تو خودت گیر می کنی
وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !
وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی
وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی
وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی
ادامه مطلب...
مارک هانکاکس، یک لحظه باور نکردنی را شکار کرده است. یک مرغ عشق آنقدر به تصویر خود در آب زل می زند که سرانجام شیفته آن می شود.
روزنامه دیلی تلگراف نوشته است که او برای گرفتن این عکس یک ماه تمام در نقطه مقابل این منطقه که محل گذر مرغان نغمه سری از این جنس است به کمین نشسته تا سرانجام به این تصاویر دست پیدا کرده است
عکاس ابتدا فکر کرده است که مرغ نغمه سر قصد دارد آب بنوشد اما متوجه می شود که او مجذوب انعکاس تصویر خود در آب شده و زمانی متوجه می شود که مرغ دیگری در کار نیست که منقار او تصویر ثابت منقوش در آب را می شکند.
مرغان نغمه سر انگلیسی از جمله معدود مرغان نغمه سری هستند که قدرت وارونه حرکت کردن و راه رفته از پایین به بالا بر روی درخت یا سطوح عمودی را دارند.
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
***
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
***
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
***
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
***
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
***
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
اي ستاره ها :
اي که پيش ديده مني باورت نمي شود که در زمين هر کجا به هر که
مي رسي
خنجري ميان مشت خود نهفته است پشت هر شکوفه تبسمي خار
جانگزايِ حيله اي شکفته است
آنکه با تو مي زند صلاي مهر جز به فکر غارت دل تو نيست
اي ستاره ها:
که از جهان دور چشمتان به چشم بي فروغ ماست نامي از زمين و
بشر شنيده ايد ؟
در ميان آبي زلال آسمان موج وخون و آتشي نديده ايد؟ اين غبار
محنتي که در دل فضاست
اين ديار وحشي که در فضا رهاست اين سزاي ظلمي که آشيان ماست
، درپي تباهي شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست از سفينهاي که مي رود به ماه
از مسافري که مي رسد ز گرد راه از زمين حذر کنيد
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره ها:
باورت نمي شود در ميان باغ بي ترانه زمين ساقه هاي سبز آشتي
شکسته است
لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه هاي نو رس اميد لب به خنده وا نکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي سر به خاک سپرده است
سرخي و کبودي افق قلب مردم به خاک و خون تپيده است
دود وآتش به آسمان رسيده است
اي ستاره ها:
باورت نمي شود آن سپيده دم که با صفا و ناز که
در فضاي بي کرانه مي دميد ديگر از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست رنگ چهره زمين پريده است
ابرهاي روشني که چون حرير بستر عروس ماه بود
پهنه هاي داغ کهنه است
که زيبا بندهام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد
ترا در بيکران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم کرد
رها کن غير من را آشتي کن با خداي خود
تو غير از من چه ميجويي؟
تو با هر کس به غير از من چه ميگويي؟
تو راه بندگي طي کن عزيزا من خدايي خوب ميدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکي، يا خدايي
ميهمانم کن
که من چشمان اشک آلودهات را دوست ميدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهي يافت
که عاشق ميشوي بر ما و عاشق ميشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته ميگويم، خدايي
عالمي دارد
تويي زيباتر از خورشيد زيبايم، تويي والاترين
مهمان دنيايم
که دنيا بي تو چيزي چون تو را کم داشت
وقتي تو را من آفريدم بر خودم احسنت ميگفتم
مگر آيا کسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشکستي، ببينم من تو
را از درگهم راندم؟
که ميترساندت از من؟ رها کن آن خداي دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را
اين منم پروردگار مهربانت، خالقت، اينک
صدايم کن مرا، با قطره اشکي
به پيش آور دو دست خالي خود را، با زبان بستهات
کاري ندارم
ليک غوغاي دل بشکستهات را من شنيدم
غريب اين زمين خاکيام، آيا عزيزم حاجتي داري؟
بگو جز من کس ديگر نميفهمد، به نجوايي
صدايم کن، بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ايمان
قسم بر اسبهاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکيه کن بر من
قسم بر روز، هنگامي که عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهايت من نخواهم کرد
براي درک آغوشم, شروع کن, يک قدم با تو
تمام گامهاي ماندهاش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد
ترا در بيکران دنياي تنهايان، رهايت من نخواهم کرد
اگر نميتواني بالا روی، پس سيب باش تا با افتادنت انديشه اي بالا رود
هنگامي كه چشمانت را ندارم در تاريكي زندگي مي كنم
و هنگامي كه خنده هايت را ندارم در سكوت
مانند مومني كه كسي خدايش را كشته باشد
من دليلي براي زندگي ندارم ...
به تو محتاجم ...
چون يك درخت به باران چون انسان به فراموشي چون تاريكي به روز
كاري نميتوانم بكنم چون عشق تو بر من غلبه كرده است و من همواره به تو محتاجم ...
براي دانستن اينكه شبها آسمان زيباست براي اينكه بهتر از آنچه هستم باشم براي اينكه بدانم زمان كوتاه است
و من همواره به تو محتاجم ...
وبلاگ: http://www.bashshar.loxblog.com/ با نام : عاشیقیزم!!!
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن
غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
پنجره ها رو وا کنین که عشقم از سفر میاد
برای غربت شبم مژده ای از سحر میاد
صدای پاشو می شنوم تو کوچه ها قدم زنون
پر می کشه دلم براش به سوی ماه تو آسمون
آهای آهای ستاره ها فانوس راه اون بشین
بگین بیاد از این سفر تو این شب ستاره چین
پنجره ها رو وا کنین گل بریزین سبد سبد
میاد که پیشم بمونه گفته نمی ره تا ابد
ستاره ها بهش بگین جدایی و سفر بسه
بگین که این شکسته دل یه عمریه دلواپسه
به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟
به چه مانند کنم؟؟؟
شعری از مرحوم مهدی سهیلی
در ادامه ی مطلب ، متن کامل شعر را مشاهده میکنید.
ادامه مطلب...
زندگی یک راز است
راز لبخند طراوت ها
زندگی یک رنگ است
رنگ زیبای جدا گشتن از عادت ها
زندگی یک حرف است
حرف عشق است میان علف هرزه صحبت ها
زندگی یک نام است
نام آن کس که نویسی هر روز
دوستت می دارم
زندگی یک خبر است
خبرِ برزگری ساده و پاک
که بگوید امروز غنچه های گل سرخم وا شد
که بگوید امروز نم نم بارانی آمد و باغچه ها زیبا شد
که بگوید امروز بلبل غمزده دیروزی شاد و خندان شده است
زندگی لبخند است
زندگی امید است
زندگی یعنی من
زندگی یعنی تو
زندگی یعنی عشق
و همین هاست شکوفایی تاکستان ها
چشام به راهه تا بیای
ای وای
! قلبم
قلبم شکسته به دستِ یه فرشته که گناهی ام نداره
آخه اون دستِ خودش نیست دیگه راهی ام نداره
نداره
باريدن مهتاب از دعاي مادر است
ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن ميگفت. يعني که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند
و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار ميگذرد.
ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود
و من از او شبهاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستارهاي است،
شبي اما از همه درخشانتر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف ميباريد
و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.
مادر طيفور لحظه اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيزکم، تشنه ام، کمي آب به من ميدهي؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود.
با خود گفت: حتماً در سبو آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد.
سوز ميآمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من ميديدمش که ميلرزيد و دستهاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود.
و ديدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روياش نشست.
چشمه يخ زده بود و او با دستهاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود.
آب را در پياله اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند.
و همانطور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم.
فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده اي پسرم.
پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.
و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده ام.
که باريدن بر او تکليفيست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.
امسال ولادت حضرت زهرا(س) و روز زن و بهتر بگم روزمادر مصادف شده با 3 خرداد روز آزاد سازی خرمشهر
خرمشهر آزاد شد .خرمشهر را خدا آزاد کرد.
انشااله که همیشه دل مردم خوبمون شاد باشه .
اوج عشق مادری را در این عکس می توان دید.
عکسی از اولین روزهای جنگ تحمیلی و در روستاهای اطراف خرمشهر ،
که مادر اینگونه فرزندش را در آغوش خود می گیرد تا اگر آسیبی هم رسید به مادر برسد نه به فرزند.
ما همه عکس مادر چینی که کودک دلبندش را برای مصون ماندن از آوار زلزله در آغوش کشیده بود دیدیم و تحسین کردیم
اما مادران فداکار تو کشور عزیزمون ایران هم فراوان بوده و هستند
قربون همه مادرای صبور و مهربون ایرونی .
روزتون مبارک
همه ما دوستتون داریم و محتاج دعای خیرتون هستیم
سلام.
اومدم یه پست شاد بذارم به بهونه ی میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر. اما دلم شاد نیست که از شادی بگم...
عیدتون مبارک
ميميرم برات...
نمي دونستي ميميرم بي تو، بدون چشات
رفتي از برم...
نمي دونستي كه دلم بسته به ساز صدات
آرزومه كه مي دونستي كه من ميميرم برات
ميميرم برات...
عاشقم هنوز...
نمي خواستي كه بموني و بسوزي به ساز دلم
گفتي من ميرم...
تو مي خواستي بري تا فرداها، گل خوشگلم
برو كه راهي نيست تا فرداها، عزيز دلم
عزيز دلم...
سفرت بخير...
اگه ميري از اينجا تك و تنها تا يه شهر دور
برو كه رفتن، بدون ما مي رسه به يه دنيا نور
سفرت بخير...
برو گر شكستي زمن، مي توني دوباره بساز
از دلي شكسته ، نااميد و خسته ، تو باز برو
تو بازم برو...
نمي خوام بياي
نمي خوام ميون تاريكي من، تو حروم بشي
نمي خوام ازت
نمي خوام مثل يه شمع بسوزي برام، تو تموم بشي
برو تا بزرگي،
مي خوام كه فقط آرزوم بشي
آرزوم بشي...
نمي خوام بياي، نمي خوام ميون تاريكي من، تو حروم بشي
نمي خوام ازت، نمي خوام مثل يه شمع بسوزي برام، تو تموم بشي
برو تا بزرگي، مي خوام كه فقط آرزوم بشي
آرزوم بشي...
توی شهری که تو نیستی
همه جا رو غم گرفته
هر کجا هستی صدام کن
عزیزم دلم گرفته
ادامه مطلب...
من میگم حالم خوبه
اما تو باور نکن...
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .
با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه دل کسی در سینه بلرزد
و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . .
تا یادم نرفته است بنویسم:
دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . .
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم
دعا کردم که بیایی
با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد
اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست
رفتی پیش از آن که باران ببارد . . .
می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !
انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است
بی پرده بگویمت :
می خواهم تنها بمانم
در را پشت سرت ببند
بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟!
هذیان می گویم ! نمی دانم . . .
نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد ، بی کنایه و ابهام
پس از نو می نویسم:
سلام! حال من خوب است
اما تو باور نکن . . .