زنی قدبلند و لاغر با دوتا بچه، محکم به در میکوبیدند. راننده در را زد و آنها با عجله سوار شدند. زن با نگاه خستهاش تمام اتوبوس را زیرورو کرد اما تمام صندلیها پر بودند. همانجا ایستاد و به ملیهی وسط اتوبوس تکیه زد. دو تا بچه به مادرشان چسبیده بودند و به مسافران زُل زده بودند. یکی از بچهها لباسش از شانه پاره شده بود و جلوی پیراهنش پر از لکه بود، انگار لباس مال خودش نبود، چون برایش خیلی کوتاه بود. دستانش سیاه سیاه بود؛ همینطور صورتش. دختربچه هم مثل پسر بود، موهای کوتاهش نامرتب روی شانههایش ریخته شده بود و توی صورتش لکههای سیاه بود و آرنجش پاره شده بود. زن با چادر رنگرفته و پاره همچنان به میله تکیه داده بود و به مسافرها نگاه میکرد. چادرش را که عقب رفته بود جلو کشید و گفت خانمها محض رضای خدا به من کمک کنید به خدا من گدا نیستم. بعضی مسافرها نیمنگاهی به زن کردند و بعضی هم منتظر بودند تا زن ادامه بدهد. زن گفت چند روزاست که بچههایم غذا نخوردهاند. پولی به من بدهید تا بتوانم برایشان غذایی تهیه کنم. حرفهای زن تمام شد .زن با احساس امیدی زودگذر به مسافرها نگاه میکرد. بعضیهای دستشان را تا ته کیفشان میبردند اما خالی بیرون میآمد، چند نفر مقداری پول به زن دادند.
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد زن و بچههاش از اتوبوس پیاده شدند. راننده نگاهی به سر و وضع آنها انداخت و در بست و رفت. با نگاهم دنبالشان میکردم آنقدر که از دیدم محو شدند؛ اما وقتی که رفتند صورتهای خستهی آن دختر و پسر از جلوی چشمانم محو نمیشد. گرما شدیدتر شده بود، بعضیها با بادبزنشان و بعضیها با مقنعه، خودشان را باد میزدند. برگه کاغذی را بیرون آوردم و شروع کردم به باد زدن خودم. به ساعتم نگاه کردم، ساعت دو و پانزده دقیقه بود. اما اتوبوس هنوز نصف راه را هم نرفته بود.
اتوبوس در ایستگاه بعدی توقف کرد. مسافرانیکه روبهرویم بودند،پیاده شدند، دو تا دختر چادری با مقنعهی مشکی سوار شدند و آمدند روبهرویم نشستند. زنها کنجکاوانه به آنها نگاه میکردند. شاید هم مثل من از خودشان میپرسیدند که آنها چگونه میتوانند این گرمای شدید را با این چادر مشکی تحمل کنند. زن کناردستیام به آنها گفت:چهطورمیتوانیدبااینچادرهایمشکیتویاینگرماطاقتبیاورید،گرمتان نیست؟!دخترانلبخندیزدنداما چیزینگفتند.یکیدیگر از زنها گفت حداقل زیرش لباس رنگی بپوشید نه مشکی!یکیازدخترهاگفت: آخر امروزشهادت امام حسن عسکری است. کنجکاوانه به دو تا پلاستیک پر از وسایل تزئینی که در دستهای دختران بود نگاه میکردم. زن دوباره پرسید خب اگر شهادت است اینهمه وسایل تزئینی را برای چه میخواهید.
یکی دیگر از دخترها گفت: آخر فردا نهم ربیع الأول است،روزی که امام مهدی به امامت میرسند و چون این روز خیلی مهم است، ما فردا را جشن میگیریم؛ در واقع این جشن هم مثل جشن نیمهی شعبان است و به همان اندازه مهم است. یکی از زنهای مسن که حواسش به جمع بود گفت قربانش بشوم الهی، نمیدانم دیگر کی قرار است امام زمان بیاید. دختر جوانی از ته اتوبوس بلند گفت:یکی از استادان ما میگفت وقتی که دنیا پر از ظلموستم و بیعدالتی و فساد شود،امام زمان میآید.
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که یکی دیگر از مسافرها گفت: آخر دیگه چقدر، یک روز بروید توی همین خیابان .... ببینید که چقدر فساد و گناه توی جامعه زیاد شده؛ یکی دیگر از مسافرها در تکمیل حرف زن قبلی گفت: یا همین اسرائیلیهای از خدا بیخبر الآن چند سال است که دارند فلسطینیهای بیچاره را میکشند. خانههایشان را خراب میکنند. یکی دیگر گفت توی همین شهر خودمون آنقدر آدم فقیر هست که به نان شب هم محتاجاند مثلاً همین زن بیچاره؛ آخر آن بچههای معصوم چه گناهی داشتند که باید در فقر بسوزند. صحبت که به اینجا رسید تمام مسافرها مکث کردند. یکی از دخترها گفت: البته ما هر بلایی که سرمان میآید تقصیر خودمان است. دختر دیگرگفت اگر قرار است که امام زمان بیاد و تمام ظلمها و فسادها را از بین ببرد، پس ماها اینجا چه کارهایم؟! ما هم باید کاری کنیم یا نه؟ من بعد از سکوت طولانی گفتم: ببخشید اصلاً متوجه منظورتان نمیشوم، میشود بیشتر توضیح بدهید:یکیازدخترها لبخندی زد و گفت:ببینید قبل از اینکه امام زمان بیایند،یکسِری اتفاقات در دنیا اتفاق میافتد،مثلاً همین ظلم و ستم و جنگها،فسادها و خیلی چیزهای دیگر. گفتم خب یعنی چی؟ دختر گفت: ببینید هر اتفاقی که در دنیا بیفتد یک سری مقدمات و شرایط دارد، درست است؟ گفتم خب بله؛ گفت مثلاً سرماخوردگی، اگر کسی سرما بخورد یعنی اینکه بدنش ویروسی شده یا کاری کرده که باعث سرماخوردگیاش شده. اما وقتی که سرفه میکند یا تب میکند، آنوقت میفهمد که سرماخورده است. نیمنگاهی به بقیه کردم، آنها هم سراپا گوش شده بودند، دختر گفت: برای اینکه امام زمان بتواند بیاید و عدالت را برقرار کند، باید یک سِری شرایطی مهیا شوند که یکی از آنها یاران است که البته فقط 313 نفر نیستند، بلکه سپاهیان ده هزار نفری است یعنی هرکدام از ماها میتوانیم یار امام باشیم بعدش هم اینکه ما باید خودمان را آماده کنیم برای ظهور امام، هم از نظر اخلاقی و هم رفتاری مثلا اگر فقیری از ما کمک خواست، کمکش کنیم و خیلی کارهای دیگر که خودتان بهتر میدانید. پرسیدم خب وظیفهی ما چیست؟ گفت نه فقط شما، هرکسی اول باید امام را کامل بشناسد و بعد سعی کند که او را به بقیه هم بشناساند. در واقع بقیه را هم مثل خودمان برای آمدن امام آماده کنیم. در واقع ظهور امام به کارهای ما بستگی دارد. این ما هستیم که با کارهایمان ظهور را به تأخیر میاندازیم، یا شاید هم برعکس، ظهور او را به جلو میاندازیم. یکی از دخترها که پولی را از جیبش درآورده و گفت آماده باش باید پیاده شویم. دختر دیگر در کیفش چندتا کاغذ درآورد و دستمان داد و گفت فردا جشن داریم. حتماً تشریف بیاورید. اتوبوس در ایستگاه ایستاد. دختران خداحافظی کردند و رفتند. یکی از زنها گفت برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
نظرات شما عزیزان: